برمزارم گریه کن، اشکت مرا جان می دهد
ناله هایت بوی عشق و بوی باران می دهد
دست بر قبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا
دست هایت دردهایم را تسلا می دهد
برمزارم گریه کن، اشکت مرا جان می دهد
ناله هایت بوی عشق و بوی باران می دهد
دست بر قبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا
دست هایت دردهایم را تسلا می دهد
من که اصرار ندارم
تو خودت مختاری
یا بمان
یا که نرو
یا نگهت میدارم!
"محسن مرادی"
حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم
آخ، تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشوم
پابند کفشهای سیاه سفر نشو
یا دست کـم بخاطر من دیرتر برو
دارم نگاه مـی کنم و حرص مـی خــــورم
امشب قشنگ تر شده ای، بیشتر نشو
گفتند: نگذر از غرورت، کار خوبی نیست
باید خودت فهمیده باشی یار خوبی نیست
گفتند: هرگز لشگرت را دست او نسپار
این خائنِ بالفطره پرچم دار خوبی نیست
قصّه ی عشق غم انگیز، نمی فهمیدیم!
وسعت حادثه را نیز نمی فهمیدیم
زرد بودیم همه عمر ، ولی تا گفتند:
علّتِ زردیِ پاییز؟ نمی فهمیدیم!
مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم
چنــد ساعت شده از زندگیــــم بی خبرم
این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار
بال پــرواز دلـــم کــــو که به سویت بپرم؟