درونم پر است از حرف و نمی دانم چه بنویسم! شده ام مانند بمب ساعتی ای که کسی نمی داند چه موقع به زمان صفر می رسد! از حرف زدن خسته ام، از سکوت بیزارم. می دانم باید حرفی بزنم اما نمی دانم چه بگویم! دست و دلم به زندگی نمی رود. نوشتن همین چند جمله ساده هم برایم ناشدنی به نظر می رسید. پناهگاهی نمی یابم تا دمی در سایه اش آرامش یابم، گوشی نمی یابم تا جملاتی از حرف های دلم را بدون آنکه ناراحتش کنم، بشنود. گاهی دوست دارم فریاد بزنم، هوار بکشم، چنگ بیندازم صورتم را شخم بزنم! در چندین جبهه خسته ام! در جبهه خودم، دلم، عقلم، توان بدنی ام... یارم!

دلم ترسیده، یک ماندنِ عمیق می خواهد و قابل اطمینان. طوری نباشد که سر بگردانی و ببینی نیست، جا زده یا خسته شده یا تو را چنان سبک و سنگین کند که شک کنی اصلا از اول دوستت داشته یا نه! من برای جا ماندن از هر کسی زیادی خسته ام. سالها خوانندگان همین نوشته ها شاهد بودند چقدر شکستم و خرد شدم و امید را در ناامیدی ها کوبیدم تا اینکه بالاخره توانستم بایستم. من برای دوست داشتن تو تمام اعتماد و امید و اشتیاقم را ذره ذره از تمام کودکی ام تا به آخرین دقایق زندگی ام جمع کردم و در دامان ریختم تا بتوانم بفهمم زندگی یعنی چه! بتوانم سرپا بایستم و دوباره معنای خوشحالی را دریابم. اما اکنون دلم ترسیده از دستان لرزانت که زندگی ام چنان آبی زلال در آن می درخشد و هر آن ممکن است بر زمین بریزی اش و در پیچ و خم زمان گم شوی، چنان که هرگز نبوده ای...! من تمام خود را در دستانت ریختم. امیدوارم متوجه باشی چقدر برایم مهم است!

فقط کافیست مرا به این نتیجه برسانی که نمی توانم به بودنت مطمئن باشم، آنقدر ذره ذره در هم می شکنم که ذره هایم با باد به هر سو پراکنده شوند طوری که هزار پیامبر هم نتوانند مرا دوباره بازیابند! چینی شکسته را یکبار بند می زنند. بار دوم دیگر نمی توانند، طوری خرد می شود که دیگر قابل جمع کردن و پیوند زدن نیست. من برای سرپا شدن این انسان هزاران شب و روز مردم و زنده شدم! امیدوارم بدانی چه وظیفه و مسئولیتی به عهده توست!

از نصیحت خسته ام... ای کاش کسی بود که همه اینها را می دانست؛ که نیازی نبود بگویم چقددددر خسته ام و حواسش به دلم باشد...