مثل یک کودک بد خواب که بازیچه شده خسته ام خسته تر از آنکه بگویم چه شده در خیالات بهم ریخته ى دور و برم خیره بر هر چه شدم خاطره اى زد به سرم مى روم چشم ترم را به زیارت ببرم تا از آن چشم نظر باز شکایت ببرم
ناممان منتسبش بود نمیدانستیم جانمان در طلبش بود نمیدانستیم خبر آمد همه جا شعر تو را میخواند شعرمان ورد لبش بود نمیدانستیم
قول دادم برود از غزل آتى من لطف کن حرف نزن قلب خیالاتى من مشکلت با من و احوال پریشانم چیست ؟ قلب من تند نرو صبرکن آرام بایست نفسم را به هواى نفسى تازه بگیر قد عاشق شدنم را خودت اندازه بگیر بخدا هیچ کسى مثل من آزرده نشد مثل لب هاى تو انقدر ترک خورده نشد هیچ کس مثل من از دست خودش شاکى نیست از همین فاصله برگرد تو هم باکى نیست
فرق دارد دل من با دل تو عالمشان در دهانم پر حرف است نمى گویمشان به خودم سیلى سرخى زدم و دم نزدم آن زمان که همه فریاد زدند از غم شان
پشت وابستگى ام هست دلیلى که نپرس منم و تجربه ى طعم اصیلى که نپرس حرف دل را که نباید بگذارى آخر این چه چشمان شروریست که دارى آخر ؟ چشم تو روى من غم زده شمشیر کشید قلب من یاد تو افتاد فقط تیر کشید حمله ى قرنیه ها را نپذیرم چه کنم ؟ من اگر دست تو را سخت نگیرم چه کنم ؟ هر چه من مى کشم از این دل نامرد من است این غزل ها همگى گوشه اى از درد من است
نیمه جانی بر کف کوله باری بر دوش مقصدی بی پایان قرن ها پشت افق سحری سرگردان که در آن آتش کم نور نگاهی تنها سینه ی ساکت صحرای سحرگاهی را مثل یک آینه رو به برهوت پی سوسوی نگاهی دیگر بی ثمر می کاود وحشتی بیگانه، در سراپای وجود لذتی پر آشوب، پای محراب سجود در دل ویرانی، آخرین دلخوشی ام چشم ویرانگر توست خسته از جنگیدن آخرین فرصت صلح عشق عصیانگر توست کاش غیر از من و تو هیچ کس باخبر از ما نشود نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز نوبت بازی دنیا نشود