هلیا!
من هرگز نخواستم که از عشق، افسانهای بیافرینم؛
باور کن!
من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظهها را میخواستم.
آن لحظهای که تو را به نام مینامیدم.
آن لحظهای که خاکستری ِ گذرای ِ زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت.
آن لحظهای که در باطل ِ اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانهای میچرخید.
لحظهی رنگین ِ زنان چای چین
لحظهی فروتن ِ چای خانههای گرم، در گذرگاه شب.
لحظهی دست باد بر گیسوان تو
لحظهی نظارت ِ سرسختانهی ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان میخواستم.
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظههای سکوت میخواستم.
من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم، مهآلود و غمناک با پنجرههای مسدود و تاریک.
دوست داشتن را چون سادهترین جامهی کامل عید کودکان میشناختم.
هلیا!
تو زیستن در لحظهها را بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینهتوز بطالت را میافرین!
...
#نادر_ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"