و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد که ما
میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب؛
چقدر تنها ماندیم...
"خسرو شکیبایی"
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد که ما
میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب؛
چقدر تنها ماندیم...
"خسرو شکیبایی"
سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این هـمه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
زمانه یک سر سوزن اگر که غیرت داشت
تو سهم من شده بودی و عشق حرمت داشت
همیشه بی تو جهان لحظه لحظه اش غم بود
اگرچه - ازتو چه پنهان - غم تو لذت داشت
مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم، با دل های تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر
جدا ماندن از کسی که "دوستش دارم "
فرقی با مردن ندارد!
پس تا زنده ام خطر میکنم
تا لحظه ای را با عشق در کنارت باشم
بهایش هر چه میخواهد؛
باشد!
"حصار آسمان"
ایستـاده ام ...
بگذار سرنوشـت راهـــش را بـــرود ... !
مـــن ، همیــن جا
کنار قـــول هـایت
درســــت روبــروی دوســـت داشتـــنت
و در عمــــق نبـــودنت
محـــــکم ایــستاده ام !