نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست
بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
غرق رویای خودش پشت همین پنجره ها
شاعری محو تماشای کسی هست که نیست
گفتم هستی؟
گفت هستم
گفتم نه واسه یکی دو روز دوستی
گفت هستم تا روزی که تمامت مال من بشه
آدم را فرمود:
هبوط تو موقت است
به من باز می گردی
آدم اما خانه ساخت!!
هیچ کس نفهمید که زلیخا مرد بود!میدانی چرا؟؟
مردانگی میخواهد
ماندن به پای کسی که
مدام تو را پس می زند...
عزت یوسف اگر ورد زبان همه شد
قیمتی داشت که بیچاره زلیخاپرداخت
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.»
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم