حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۲۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۱۲ ب.ظ حصار آسمان
نیازمندیم به بودنت...

نیازمندیم به بودنت...

درونم پر است از حرف و نمی دانم چه بنویسم! شده ام مانند بمب ساعتی ای که کسی نمی داند چه موقع به زمان صفر می رسد! از حرف زدن خسته ام، از سکوت بیزارم. می دانم باید حرفی بزنم اما نمی دانم چه بگویم! دست و دلم به زندگی نمی رود. نوشتن همین چند جمله ساده هم برایم ناشدنی به نظر می رسید. پناهگاهی نمی یابم تا دمی در سایه اش آرامش یابم، گوشی نمی یابم تا جملاتی از حرف های دلم را بدون آنکه ناراحتش کنم، بشنود. گاهی دوست دارم فریاد بزنم، هوار بکشم، چنگ بیندازم صورتم را شخم بزنم! در چندین جبهه خسته ام! در جبهه خودم، دلم، عقلم، توان بدنی ام... یارم!

دلم ترسیده، یک ماندنِ عمیق می خواهد و قابل اطمینان. طوری نباشد که سر بگردانی و ببینی نیست، جا زده یا خسته شده یا تو را چنان سبک و سنگین کند که شک کنی اصلا از اول دوستت داشته یا نه! من برای جا ماندن از هر کسی زیادی خسته ام. سالها خوانندگان همین نوشته ها شاهد بودند چقدر شکستم و خرد شدم و امید را در ناامیدی ها کوبیدم تا اینکه بالاخره توانستم بایستم. من برای دوست داشتن تو تمام اعتماد و امید و اشتیاقم را ذره ذره از تمام کودکی ام تا به آخرین دقایق زندگی ام جمع کردم و در دامان ریختم تا بتوانم بفهمم زندگی یعنی چه! بتوانم سرپا بایستم و دوباره معنای خوشحالی را دریابم. اما اکنون دلم ترسیده از دستان لرزانت که زندگی ام چنان آبی زلال در آن می درخشد و هر آن ممکن است بر زمین بریزی اش و در پیچ و خم زمان گم شوی، چنان که هرگز نبوده ای...! من تمام خود را در دستانت ریختم. امیدوارم متوجه باشی چقدر برایم مهم است!

فقط کافیست مرا به این نتیجه برسانی که نمی توانم به بودنت مطمئن باشم، آنقدر ذره ذره در هم می شکنم که ذره هایم با باد به هر سو پراکنده شوند طوری که هزار پیامبر هم نتوانند مرا دوباره بازیابند! چینی شکسته را یکبار بند می زنند. بار دوم دیگر نمی توانند، طوری خرد می شود که دیگر قابل جمع کردن و پیوند زدن نیست. من برای سرپا شدن این انسان هزاران شب و روز مردم و زنده شدم! امیدوارم بدانی چه وظیفه و مسئولیتی به عهده توست!

از نصیحت خسته ام... ای کاش کسی بود که همه اینها را می دانست؛ که نیازی نبود بگویم چقددددر خسته ام و حواسش به دلم باشد... 

۲۳ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۱۲ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان

جان تا گشود چشم، تو را دید در نظر

 آیا شود به گوشهٔ چشمی نظر کنی؟
 تیرت به جان، جهان مرا زیر و بر کنی؟

جان تا گشود چشم، تو را دید در نظر
ای آنکه مهر و رویِ نظر بر دگر کنی

بر عهدخویش با تو به جان عهد بسته ام 
آیا روا بوَد تو ز عهدت عبر کنی؟

تا کی به دام حلقهٔ زلفت اسیر درد؟ 
گفتی صبور، چرا درد بیشتر کنی؟

هرگز ندیده ام به هوایت دمی وفا
لکن به صد جفا دل ما را سقر کنی

چون نی به جوش، ناله ز جان می کنم که کی؟
ما را نظر به ناله و آه سحر کنی؟

از بذر عشق روی تو شد بوستان جهان 
جان را تو با تبسّم سِحری قمر کنی 

برقِ جنونِ عشقِ تو آتش کشد به دل
با شعله های شوق، گلستان شرر کنی

گوهر ز موج بحر بجویند زاهدان
یک دم برون ز پرده، جهان را گهر کنی

بر نقطهٔ دلم چو تو پرگار پر فروغ
جان را به صد شعاعِ غم و درد زر کنی

ای سایهٔ همای، بتابان تو سایه را
با سایه ات ز عالم ذر، جان گذر کنی

من خسته دل اسیرِ جهانِ غریب مهر
روسوی تو، ولیک که جان خونجگر کنی

آیینه است فطرت جان، بر کمال باش
زنهار! ای وحیدی جز از او حذر کنی


#عبدالصمد_وحیدیان

۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۴ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان

که عشق چون رگِ گردن، به مرگ نزدیک است

اگرچه عشق، یقینی مبارک و نیک است
ولی هنوز جهان، حیرتی تراژیک است

کدام وصل؟ تو ماندی و جشنِ تنهایی
و وحدتی که دوباره محل تشکیک است

نرفته بر قلم لطفِ او خطا...، اصلاً
همین که زنده بمانیم، جای تبریک است!

چه‌قَدْر غارِ فَلاطون و فیلِ مولانا!
هوای فهمِ حقیقت، چه‌قَدْر تاریک است!

نشسته‌ای که چه در آخرین قمار؟ بباز!
ک
ه عشق چون رگِ گردن، به مرگ نزدیک است



#عبدالحمید_ضیایی

۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان

نیست با هیچ‌کسم حوصله‌ی گفت و شنودی

کوهسار عدمی، چشمه‌ی شیرین وجودی
با که مِی خورده‌ای و از لبِ کِه بوسه ربودی!

عشق! ای عشق! کجایی تو؟ که بی‌هم‌شُدگانیم
نیست با هیچ‌کسم حوصله‌ی گفت و شنودی

برف می‌بارد و این شاخه‌ی تُردی که شکسته‌ست
کاش ای کاش دهان می‌شد و می‌خوانْد سرودی...

این همه رازِ کُهن را، چه کند عقلِ فِسرده؟
اخـم‌ْناز تو مگر باز کند باب شهودی

با تو، این لحظه، اَبــَد می‌شود، ای هـرگـزِ زیبا!
سهم ما چیست به جز فرصتِ بدرود و درودی؟


#عبدالحمید_ضیایی

۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۳۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
آن لحظه‌ای که تو را به نام می‌نامیدم

آن لحظه‌ای که تو را به نام می‌نامیدم

هلیا!
من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه‌ای بیافرینم؛
باور کن!
من می‌خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظه‌ها را می‌خواستم.
آن لحظه‌ای که تو را به نام می‌نامیدم.
آن لحظه‌ای که خاکستری ِ گذرای ِ زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت.
آن لحظه‌ای که در باطل ِ اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانه‌ای می‌چرخید.
لحظه‌ی رنگین ِ زنان چای چین
لحظه‌ی فروتن ِ چای خانه‌های گرم، در گذرگاه شب.
لحظه‌ی دست باد بر گیسوان تو
لحظه‌ی نظارت ِ سرسختانه‌ی ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می‌خواستم.
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظه‌‌های سکوت می‌خواستم.
من هرگز نمی‌خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه‌آلود و غمناک با پنجره‌های مسدود و تاریک.
دوست داشتن را چون ساده‌ترین جامه‌ی کامل عید کودکان می‌شناختم.
هلیا!
تو زیستن در لحظه‌ها را بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینه‌توز بطالت را میافرین!
...

#نادر_ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"

۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۰ ۲۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ق.ظ حصار آسمان
بی تو نام دگرم دلتنگیست - دست نوشته

بی تو نام دگرم دلتنگیست - دست نوشته

اگر مرا دوست داری به من بگو. اگر دلتنگم هستی، دلتنگی ات را با دو قطره اشک یا کلامی لرزان به من بفهمان. یا اصلا بگو. بگو دلتنگم هستی. تو به من بگو دوستم داری و بعد برو آن سوی کره زمین و دیگر نیا! اصلا هر کجا دوست داری برو. فقط اگر هنوز هم احساسی در سینه ات هست، از من دریغش مکن.

عزیز من! تو نمیدانی بی حاصلی چقدر سخت است. تو نمیدانی درخت بی ثمر نشاندن یعنی چه! بگذار مطمئن باشم در ازای تمام وفاداری ام، در  قلبت جایی را به تسخیر خود درآورده ام که هرگز با کسی دیگر پر نمی شود. بگذار باور کنم بیهوده نبوده، بودنم، ماندنم و از عشق سرودنم. بگذار خیال کنم در گوشه ای از دنیا، شاید در ثانیه ای حتی، یک نفر دلش هوای مرا دارد، در گوشه ای از زندگی اش، خاطرات مرا ورق می زند، شاید حتی گهگاهی دلش برای بودنم تنگ می شود! اگر قرار است پاسخگوی سوالی باشم، بگذار این سوال "چقدر دلتنگم هستی؟" باشد نه اینکه در گمنامی واژه ها بپرسم "اصلا دلتنگم هستی؟".

تو جانی. همان نوش دارویی که حال مرا خوب می کند. اگر بدانم دوستم داری، دیگر هر غروب اینقدر هوای عاشقی دلتنگ نیست. تو جانی و جان در میان کالبد خاکی من نمی ماند. اما همین که بدانم هستی و گوشه ای از هستِ تو، منم، دیگر عذاب پرسیدن اینهمه "چرا" و بی جواب ماندنشان را نخواهم داشت. 

عزیزترینم... بهار با شکوفه هایش بهار است. زمستان با سرما و برفش، تابستان با گرما و عطشش و پاییز با زردی و نم بارانش و من نیز با تو منم و نیستی من با رنگ تو - همان ارغوانی مایل به فیروزه ای - رنگ هستی می یابد. اگر بدانم با منی، حتی اگر نباشی هم، روزگار خیلی سخت نخواهد گذشت. با توام ای آرامش محض، به من بگو!


#حصار_آسمان

شنیدنی: [ دانلود ] سالار عقیلی - موج اشک

ادامه مطلب...
۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۱ ۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۵۶ ب.ظ حصار آسمان
بگذار مسلط باشم به عشق

بگذار مسلط باشم به عشق

در من هزار بوسه ی مُعطر
میل دارند به عاشقی های مکرر ات
و آغوش هایی که رها کردن
در مرام و مسلکشان نیست

در من یک نفر
جوری به داشتنت مشغول است
که انگار چیزی جز این،
از دست و دل‌اش برنمی‌آید

بگذار آغوش به آغوش
بوسه به بوسه
شعر به شعر
مسلط باشم به عشق
به دوست داشتنت

#مریم_قهرمانلو

۲۲ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۶ ۲۶ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
حصار آسمان