حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۸۱۳ مطلب با موضوع «نویسندگان و اشخاص» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ حصار آسمان
گاهی اوقات مهربان مترادف احمق است!

گاهی اوقات مهربان مترادف احمق است!

احمق انواع مختلفی دارد!
یک نوع احمق داریم که دائما در گذشته اش زندگی میکند!
یک نوع هم هست ، که احمقیتشان به حدیست که با وجود ضربه خوردن دوباره اعتماد میکنند و از یک سوراخ چندین بار گزیده میشوند و درس عبرت هم نمیگیرند!
یک نوع هم داریم که هر چقدر هم بدی ببینند نمیتوانند دوست نداشته باشند!
به آنها میگویند مهربان!
گاهی اوقات مهربان مترادف احمق است!
حالا با خودت تصور کن
احمق نوع چهار که خصوصیات احمق های دیگر را یکجا باهم دارد چقدر باعث عذاب خودش میشود!
میدانی...
آدمها میفهمند که احمقند!
میفهمند که دارند حماقت میکنند
اما زور قلبشان از منطق و عقلشان خیلی بیشتر است...!

 

#المیرا_دهنوی

 

میگما آدم وقتی احساسِ خفگی بهش دست میده و گریه کردن آرومش نمیکنه باید چیکار کنه؟
آره میدونم...
باید یکی باشه نوازشش کنه ،بغلش کنه بگه دیوونه من پیشتم غصه چی رو میخوری،که دلش آروم بگیره...!
خب وقتی همچین کسی نباشه چی؟
اگه تموم آدم های دوروبرت به زندگی خودشون مشغول باشن و تو اون وسط درحال جون دادن باشی ، چطور باید حالِ خودتو خوب کنی؟
اصلا چیزی واسه آدم های تنها ام ساخته شده که بهشون آرامش بده؟
خب اره سیگار چیز خوبیه!
میگما...
اگه کارت از سیگار کشیدنم گذشت
و باز هرشب چشات از اشک کبود شد و دلت آروم نگرفت چی؟
میدونی بنظر من فقط یک کادو میتونه این آدمو سرِ حال بیاره!
یک کادو به بزرگی برگشتنِ آدمِ رفته ی زندگیش...
یا پاک کردنِ خاطراتِ تلخ از حافظه ی کوفتیش...
میگما!
خب اینم که ممکن نیست
بنظرت جز مرگ راه دیگه ای هم میمونه...؟!

 

#المیرا_دهنوی

 

۱۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۷ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
چند دل نوشته

چند دل نوشته

💠 1 💠

جلوی آینه بایست
رو به روی خودت
و در فکر
به این نگاه کن
که مردان آهنین چگونه باید
زیباییت را در حرکت یک ضرب تحمل کنند
 
این چشمانت را برای دیدن گذاشته اند،نه جنگیدن
تو با چشمان مسلحت
چگونه حامی صلیب سرخ وُ صلیب عیسی ای
که تمام نگاه ها را به خودت میخکوب می کنی
 
چه با من،چه بی من
من،من نیستم دیگر حالا
مِن مِن
زیر این حجم-خالیِ-نبودن طبیعی ست
طبیعی ست
که پرتقال ها دلشان خون باشد
تو روی زمین وُ
آسمان سهم آنها
باز تو
باز زیباییت دیده می شود
ای جلوه ی جیوه ای
 
جلوی آینه بایست
روبه روی خودم
که تمام قد
از آن توام
و از این راز برایم پرده بردار
که چرا
که چگونه
وقتی تمام آینه ها می شکنند
از زیبایمان کاسته می شود 

 
#امیرحاجی_زاده

ادامه مطلب...
۱۰ تیر ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ب.ظ حصار آسمان
از محبت چه بلاها به سرت می آید

از محبت چه بلاها به سرت می آید

هر که را دور کنی ، دورو برت می آید!
از محبت چه بلاها به سرت می آید

 

بنشینی دم در ، کوچه قرق خواهد شد
بروی جمعیتی پشت سرت می آید

 

تا که در دسترسی ازتو همه بی خبرند..
تا کمی دور شوی هی خبرت می آید!

 

دل به مجنون شدن خویش در آیینه نبند
صبر کن ، عاشق دیوانه ترت می آید!!

 

من آشفته به پای تو می افتم اما
موی آشفته فقط تا کمرت می آید

 

خون من ریخت نیفتاد ولی گردن تو
گردن من به مصاف تبرت می آید

 

روز محشر هم اگر سوی جهنم بروی
یک نفر ضجه زنان پشت سرت می آید!

 

#کاظم_بهمنی
#پیشآمد

ادامه مطلب...
۰۸ تیر ۹۶ ، ۲۲:۴۳ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۴۴ ب.ظ حصار آسمان
هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست

هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست

رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم‌ها قیاسی نیست

 

خدا کسی‌ست که باید به دیدنش برویم
خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست

 

فقط به فکرِ خودت باش، ای دلِ عاشق
که خودشناسیِ تو جز خداشناسی نیست

 

به عیب‌پوشی و بخشایشِ خدا سوگند
خطانکردنِ ما غیرِ ناسپاسی نیست

 

دل از سیاستِ اهلِ ریا بکن، خود باش
هوای مملکتِ عاشقان سیاسی نیست

 

#فاضل_نظری

۰۷ تیر ۹۶ ، ۲۳:۴۴ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۱ ب.ظ حصار آسمان
ره کجا… ؟ منزل کجا… ؟ مقصود چیست؟

ره کجا… ؟ منزل کجا… ؟ مقصود چیست؟

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاشق گشته ام
گوئیا «او» مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
 
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیک در آئینه می بینم که، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
 
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
 
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آنرا را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
 
می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا… ؟ منزل کجا… ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
  
«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
 
آه… آری… این منم… اما چه سود
«او» که در من بود دیگر نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
«او» که در من بود آخر کیست، کیست؟
 
#فروغ_فرخزاد
از مجموعه: #دیوار

 

  • پی نوشت 1:

    در من
    دیوانه ای جا مانده
    که دست از
    دوست داشتنت بر نمی‌دارد!
    با تو قدم می‌زند
    حرف می‌زند
    می‌خندد
    شعر می‌خواند
    قهوه می‌خورد
    فقط نمی‌تواند
    در آغوش بگیردت ...
    به گمانم
    همین بی آغوشی
    او را
    خواهد کشت ...

    #مریم_قهرمانلو

  • پی نوشت 2:

    شعر و
    بغض و
    اشک
    کفافِ رفتنت را نمی دهند
    باید
    سرِ فرصت
    برایت
    بمیرم ...

    #مریم_قهرمانلو

  • پی نوشت 3:

    کاش
    یکی پیدا شود
    به پاهایت
    آمدن را یاد بدهد...

    #مریم_قهرمانلو

۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۱ ۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۰ ب.ظ حصار آسمان
در کنار کسی که نیست زندگی میکنم ...

در کنار کسی که نیست زندگی میکنم ...

دست‌هایم را دور خودم حلقه زدم، حس می‌کردم بعد از مدت‌ها خودم را می‌بینم. سرد بودم، خیلی سرد. انگار سال‌ها کسی از من بیرون رفته باشد.
مادربزرگ همیشه می‌گفت: «ناشکر نباش، ممکن بود اتفاق بدتری بیفتد».
راست می‌گفت. از این بدتر هم می‌توانست اتفاق بیفتد. مثلا اینکه هیچوقت نمی‌آمدی. مثلا اینکه هرگز نمی‌دیدمت. مثلا اینکه حتی یک‌بارهم اسمم را صدا نمی‌زدی. من باید آدم خوشبختی بوده باشم که توانستم با تو قدم زدن را تجربه کنم.
که روزها به تو فکر کردم، که زمانی به من فکر می‌کردی.
نمی‌دانم آدم‌ها دقیقا از چه لحظه‌ای با هم غریبه می‌شوند، نمی‌دانم دقیقا از چه روزی دیگر نگران هم نیستند، اما تو هرچقدر هم که دورتر بروی، هرچقدر هم که نباشی، نمی‌توانی از خاطراتم گم بشوی. من می‌دانم و تو، حالا که می‌روی، دیگر هیچ‌کس نمی‌فهمد که زمانی من، پیدای پنهان در نوشته‌هایت بودم.. بودم!؟
 
«یک روز باید دست خودت را بگیری، آرزوهایت را کنار بگذاری و سال‌ها در کنار کسی که نیست زندگی کنی»

 

#پویا_جمشیدی

 

  • پی نوشت1:

    تنهایی؛
    تنهاترین بلای بودن نیست!
    چیزهای بدتری هم هست مثل دیر آمدن! دیر آمدن!

    #چارلز_بوکفسکی

  • پی نوشت 2:

    نمیخواهد به خاطر من به کل دنیا پشت کنی!
    همین که با آمدنت، به بدترین کابوس زندگی ام تبدیل نشوی، کافیست!

    #ناشناس

  • پی نوشت 3:

    در به در، بی خانمان باش، بهتر است از آنکه روزی
    خانه باشد، سقف باشد، گم کنی همخانه را

    #باقر_دیلمی

  • پی نوشت 4:

    رسول این زمان منم! گواه من، همین که من
    به هر چه دست می زنم بدل به هیچ می شود

    #یاسر_قنبرلو

۰۶ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۰ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۲:۴۴ ب.ظ حصار آسمان
دل به دریای هر چه باداباد

دل به دریای هر چه باداباد

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی و رودررو
زیر صورت، هزارها صورت
خسته از چهره های تودرتو

 

بی گناه از شکنجه ها زخمی
پشتِ هم اتهام ها خوردن
هق هق از درد و اَلکَن از گفتن
انتهای کلام را خوردن

 

غرقه در موج های پیش آمد
گوشه گوش های دور از من
پشت سکان خدا نشست اما
باز هم ناخدا پرستیدن

 

دل به دریای هر چه باداباد
قایقم را به بادها دادم
ناگزیر از گریز از ماندن
توی شیب مسیر افتادم

 

بادبان پاره ، عرشه بی سکان
قایقم رفت و قبل ساحل مُرد
پیکرش داشت وقت جان کندن
روی گِل ها تلوتلو می خورد

 

دستم از هرچه هست کوتاهست
از جهان قایقی به گِل دارم
بشنو ای شاهِ گوش ماهی ها
دل اگر نیست ، درد و دل دارم

 

چشم وا کردم از تو بنویسم
لایِ در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

با زبان ، با نگاه ، با رفتن
زخم جز زخم های کاری نیست
پای اگر بود، پای رفتن بود
دست اگر هست، دست یاری نیست

 

آسمان هیچِ سربلندی بود
از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال وا کردم
زندگی را اگر هدر دادم

 

این منم مردِ تا همین دیروز
مردِ پابند آرزوهایت
مردِ یک عمر عاشقی کردن
لابلای بلند موهایت

 

خاطرت هست روزگارم را ؟
جایگاه مقدسی بودم
وزن یک عشق روی دوشم بود
من برای خودم کسی بودم

 

من برای خودم کسی هستم
دور و بر خورده عشق هم کم نیست
آن که دل از تو برد ، هرکس هست
بندِ انگشت کوچکم هم نیست

 

می شد از خود بگیرمت اما
زورِ بازو به دستم هایم نیست
می شد از رفتنت گذشت اما
جان در اندازه های پایم نیست

 

زندگی سرد بود ... اما عشق
می توانست کارگر باشد
می توان قطب را جهنم کرد
پای دل در میان اگر باشد 

 

خواب دیدم که شعر و شاعر را
هر دو در عذاب می خواهی
از تعابیر خواب ها پیداست
خانه ام را خراب می خواهی

 

دیگر ای داغِ دل چه می خواهی
از چُنین مرد زیر آواری
رد شو از این درخت افتاده
می توانی که دست برداری

 

گفته بودی همیشه خواهی ماند
سنگ بارید ، شیشه خواهی ماند

 

گفته بودی دچار باید بود
مردِ این روزگار باید بود

 

گفته بودی ... ولی نشد انگار
دست از این کودکانه ها بردار

 

گفته بودم نفاق می افتد
اتفاق ، اتفاق می افتد

 

گفته بودم شکست خواهم خورد
از تو هم ضرب شست خواهم خورد

 

گفته بودم در اوج ویرانی
از من و خانه روبگردانی

 

هرچه بود و نبود خواهد مُرد
مَرد این قصه زود خواهد مُرد

 

ماجرا زخم و داستان ها درد
نازنین ! پیچ قصه را برگرد

 

نازنین قصه ها خطر دارند
نقش ها نقشه زیر سر دارند

 

نازنین راه و چاه را گفتم
آخر اشتباه را گفتم

 

گفتم اما عقب عقب رفتی
شب شنیدی و نیمه شب رفتی

 

دیدی آخر نفاق هم افتاد ؟
اتفاق از اتاق هم افتاد !

 

از اتاقی که باز تنها ماند
پر کشیدی و لای در وا ماند

 

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

در اتاقی که پیش از این ها
در سرت فکر و ذکر رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشی هاش
پشت پاهات آرزو می کاشت

 

لای دیوارها چروکیدم
در نمائی که تنگ تر می شد
هر چه این دوربین جلو می رفت
مرگ من هم قشنگ تر می شد

 

نقش یک مَرد مُرده در فالت
توی فنجان مانده در میزم
خط بکش دور مرد دیگر را
قهوه ات را دوباره می ریزم

 

دردسرهای ما تفاوت داشت
من سرم گرمِ پای بستن بود
نقشه ها می کشید چشمانت
چشم ها چشم دل شکستن بود

 

غوطه ور در سیاه شب بودم
صبح فردای آنچه را دیدن
در خیالم نرفته برمی گشت
هم تو را هم مرا نبخشیدن

 

جای پاهای خیس از حمام
تا اتاقی که رفتنت را رفت
یک قدم مانده بود تا برگرد
یک قدم مانده تا تنت را ... رفت

 

چشم وا کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد می آمد

 

رفته ای کوله پشتی ات هم نیست
رفتی اما اتاق پابرجاست
گیرم از یاد هردومان هم رفت
خاطرات چراغ پابرجاست

 

لای در باز و سوز می آمد
قلبم آتشفشانی از غم بود
عُقده ها حس و حال طغیان داشت
کنج پاگرد یک تبر هم بود

 

زیر پلکم تگرگ باران بود
در اتاقم هوا که ابری شد
رو به آیینه حرص ها خوردم
کینه ام سینه ستبری شد

 

رو به برفی سپید می رفتم
ردِ پاهات رو به خون می رفت
مثل گرگی که بوی آهو را
عطر موهات تا جنون می رفت

 

تا نگاهی به پشت سر کردم
پشت هر جای پا درختی بود
این درختان هویتم بودند
من ؟ تبر ؟ انتخاب سختی بود ...

 

ترسم از مرگ بیشتر می شد
تا تبر روی دوش چرخاندم
هر درختی که ضربه ای می خورد
زیرِ آوارِ درد می ماندم

 

توی هر برگ ، هم تو هم من بود
ساقه ها ساقِ پای ما بودند
آن تبر حکم قتل ما را داشت
این درختان به جای ما بودند

  

قسمتی از شعر بلند #اتاق
#علیرضا_آذر

۰۶ تیر ۹۶ ، ۱۴:۴۴ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان