۱۳۹ مطلب با کلمهی کلیدی «رفتن» ثبت شده است
سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۵۷ ب.ظ
حصار آسمان
رفته ای چندی ست تا خالی شوی از ما و من ها
خوش ندارم ناخوش احوالت کنم با این سخن ها
گریه کردم بی تو روی شانه های جالباسی
عطر تلخت مانده روی تک تکِ این پیرهن ها
بعد تو باد است حرف عالم و آدم به گوشم
پندهای پیرمردان، شایعات پیرزن ها
رفته بودی، مثل اشک از چشم ها افتاده بودم
با تو امّا باز افتاده ست اسمم در دهن ها
حوض بی ماهی، حیاط برگریزان، چایِ بدطعم
باز با گلپونه ها "من مانده ام تنهای تنها"
"علیرضا بدیع"
۰۷ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۷
۲
۰
حصار آسمان
شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
ما را توان خریدن حتی به تار مویی
در خاک و خون کشیدن با غلغل سبویی
تا من شدم به عالم رسوا ز عشق و مستی
یارا روا نباشد بر ما که عیب بجویی
تا دل بهانه گیرد اندر پیِ نگاهت
جانم توان گرفتن حتی به تار مویی
چون گفتیم ببر دل در مسلخی چو مرغک
حقست که این جفا را با دیگران مگویی
روحم که بی قرارست در حسرتِ جمالت
با دل چرا نسازی وز عشق هم نگویی
بستم چو دل به زلفی جز زلف و عارضت ار
دلخون شوم چو مجنون گر این خطا نشویی
ای دل چو در خیالت نقشی ز یار آمد
باید که عهد بندی جز آن گل نبویی
آواره گر شدم من در حسرتش چو مرغی
زنهار که با شباهنگ راهی چنین نپویی
"(ک) شباهنگ"
[لینک به وب شاعر]
۰۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ ب.ظ
حصار آسمان
دسته کلیدا رو که از جیبت در میاری تا درو باز کنی؛ یه لحظه فکر کن!
ساعتهاست پشت این در همون چشمایی منتظرت موندن که هر روز صبح قدمای رفتنت رو تا نهایت سوی خودشون نظاره میکنن و زیر لب دعای رفتن میخونن...
چه فرقی میکنه؟
از من که دور میشی انگار هر روز به سفر میری...
و عصر، خسته از راه و جاده های شلوغ این شهر
دوباره به خونه پا میزاری
آخه دست خودم نیست، هر روز حساب میکنم فاصله ات با من چندین ساعته!
چندین ساعتی که میشه تو اون از این سر کشور به اون سرش سفر کرد
و شایدم بیشتر...
اگه گاهی بهونه ای میگیرم یا اگه کودکیام حوصله ات رو سر میبره؛
بزار به پای دلتنگی های گاه و بیگاهم
آخه من که از دل مهربونت خبر دارم
پس وقتی به خونه میرسی
لطفا کفشای غرورت رو پشت این در، در بیار!
گره اخمات رو شل کن
و این اندک زمان با هم بودنو دیگه حرف از سفر نزن...
این خونه بدون خودخواهی بیشتر شبیه آرزوهامون میشه...
باور کن مسافر کوچولوی من...
۰۱ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۰
۵
۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ
حصار آسمان
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر
بازهم قرار عاشقانه
پاییز و زمستان
قراری طولانی به بلندای یک شب
پاییز چمدان به دست
ایستاده عزم رفتن دارد
پاییز؛
ای آبستن روزهای عاشقی
سفرت بی خطر
۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۰
۲
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۷ ب.ظ
حصار آسمان
روی پیشانیم سیاه شده
دستمال سپید مرطوبم
دارم از دست می روم اما
نگرانم نباش! من خوبم!
هیچ حسّی ندارم از بودن
تیغ حس می کند جنونم را
دارم از دست می دهم کم کم
آخرین قطره های خونم را
در صفِ جبرِ خاک منتظرم
اختیار زمان تمام شود
زندگی مثل فحش ارزان بود!
مرگ باید گران تمام شود!
از سرم مثل آب می گذرد
خاطرانی که تلخ و شیرین است
زندگی را به خواب می بینم
مرگ، تعبیر ابن سیرین است!
در سرت کلّ خانه چرخیدن
توی تقدیر، در به در گشتن
هیچ راهی برایِ رفتن نیست
هیچ راهی برای برگشتن
خودکشی بر چهارپایه عشق
مثل اثبات، دال و مدلولی است
نگرانم نباش ... من خوبم
مرگ یک اتفاق معمولی است!
"یاسر قنبرلو"
۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۷
۲
۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ب.ظ
حصار آسمان
رفتنت آنقدرها هم بد نبود!
نه اینکه بگویم آسان گذشت
نه!
تنها به یک زلزله نیاز داشتم
به یک آوار
به یک ویران شدن از دم
متروکه و مخروبه بودن آزارم میداد
باید ویران میشدم تا از نو بسازم این من را
اینکه همه چیز میانه باشد
لب مرز سقوط یا یک اوج
بلاتکلیفی محض است!
اینکه میانه راه بمانی
نه دل برگشت باشد
نه توان رفتن
کم کم پیرت میکند!
باید دست یک اتفاق میگرفت مرا از این بلاتکلیفی
از اینکه ندانم دقیقا کجای این حس مبهم توام
کجای روز مرگی هایت
باید میفهمیدم دوست داشتنت تحمل رفتن را دارد؛
یا طاقت ماندن را!
باید برمیگشتم از این راه و از این حس
رفتنت هیچ چیز هم که نداشت
دست کم فهمیدن اینکه کجای آن قلب شلوغ پلوغت هستم را داشت
فهمیدنش ویرانم کرد!
اما تمام نه ...
پس ببین!
رفتنت آنقدرها هم بد نبود!
"سارا مقدم"
۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۸
۲
۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۱ ب.ظ
حصار آسمان
سعی کردم که بمانی و بریدی، به درک!
کارمان را به غـم و رنج کشیدی، به درک!
به جهنم که از این خانه فراری شده ای
عاشقت بودم و هرگــز نشنیدی، به درک!
میوه ی کال غـــــزل بودم و از بخت بدم
تو مرا هرگز ازاین شاخه نچیدی، به درک!
فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده ی بازار خریدی، بـــه درک!
دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین
سادگی کردی و از دام پریدی، بــه درک!
عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد
میکشی از تـــــه دل آه شدیدی، بــــه درک!
نوشدارو شدی اما بــه گمانم قدری
دیر بالای سرکشته رسیدی، به درک!
"سوفی صابری"
۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۱
۳
۰
حصار آسمان