حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۱۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفتن» ثبت شده است

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۶ ق.ظ حصار آسمان
ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر

ای رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل راست بگو! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم، او مرده و من سایه اویم

من او نیم، آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودا زده از عشق شرر داشت
او در همه جا، با همه کس، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر! به سر داشت

من او نیم، این دیده من گنگ و خموش است
در دیده او آن همه گفتار، نهان بود
وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت

بر من منگر، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم، گور ویم، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینه من، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

#سیمین_بهبهانی

۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۷:۲۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
داغِ عشقِ تو به جان دارم و می دانی تو

داغِ عشقِ تو به جان دارم و می دانی تو

ای گل تازه که بویی زِ وفا نیست تورا
خبر از سرزنش خارِ جفا نیست تورا

رحم بر بلبلِ بی برگ و نوا نیست تورا
التفاتی به اسیران بلا نیست تورا

ما اسیرِ غم و اصلا غمِ ما نیست تورا
با اسیرِ غمِ خود رحم چرا نیست تورا؟

فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود
جانِ من این همه بی باک نمی باید بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت و گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی
زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد؟
به جفا سازد و صد جُور برای تو کشد

شب به کاشانه اغیار نمی باید بود
غیر را شمع شب تار نمی باید بود

همه جا با همه کس یار نمی باید بود
یار اغیار دل آزار نمی باید بود

تشنه خونِ منِ زار نمی باید بود
تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تُست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی تُست

دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد
جز تو کس در نظرِ خلق مرا خوار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستم ها دگری با منِ بیمار نکرد
هیچکس این همه آزارِ من زار نکرد

گر زِ آزردنِ من هست غرض مُردن من
 مُردم، آزار مکش از پیِ آزردن من

جانِ من سنگدلی دل به تو دادن غلط است
بر سری راهِ تو چون خاک فتادن غلط است

چشمِ امّید به روی تو گشادن غلط است
رویِ پُرگرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست زِ کوی تو ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غمِ عاشق زارت باشد
چون شود خاک، بر آن خاک گذارت باشد!

ادامه مطلب...
۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۰ ۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۹ ب.ظ حصار آسمان
این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی!

این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی!

دایی جان ناپلئون سریالی نام آشناست. حتما خیلی هاتان هم دیده اید.
قسمت پایانی اش یک سکانس دارد در آن عمو اسدالله دارد برای سعید از زن سابقش می گوید.
و اینکه چطور زنش با عبدالقادر بغدادی رفت و او را تنها گذاشت...

اسدلله میرزا خطاب به سعید: منم یه روزگاری مثل تو بودم، احساساتی، زود رنج…
اما روزگار عوضم کرد. جسم آدم تو کارخونه ننه آدم درست میشه، اما روح آدم تو کارخونه دنیا.
اسدلله میرزا: تو قضیه زن گرفتن منو شنیدی؟
سعید: یه چیزایی میدونم. یعنی شنیدم که شما زن گرفتی و بعد طلاقش دادی.
اسدلله میرزا: به همین سادگی؟! زن گرفتم، بعد طلاقش دادم؟

اسدلله میرزا: من ۱۷، ۱۸ سالم بود که عاشق شدم.
سعید: عاشق کی؟
اسدلله میرزا: یه قوم و خویش دور. نوه عموی همین فرخ لقا خانم سیاه پوش…
عشقای بچگی و جوونی دست خود آدم نیست. بابا ننه ها بچه هاشونو عاشق هم می کنن.
از بس به شوخی اون به این میگه عروس من. این به پسر اون میگه داماد من.
همین جور هی تو گوش آدم فرو می کنن. بعد به سن عاشق شدن که میرسی، میبینی عاشق همون عروس بابا ننت شدی.
اما همین بابا ننه ها وقتی فهمیدن، روزگار منو اون دخترو سیاه کردن…

اسدلله میرزا: بابای اون برای دخترش یه شوهر پولدار تر از من پیدا کرده بود؛ بابای منم برای پسرش یه عروس اسم و رسم دار تر!
 منتها ما از رو نرفتیم. اونقدر کتک خوردیم و فحش شنیدیم تا خسته شدن و مجبور شدن ما دوتارو به هم بدن.

اسدلله میرزا: دو سال تموم حتا فکر یه زن دیگم به کلم نیافتاد.
دنیا، آخرت، خواب، بیداری، گذشته، آینده و هرچیز دیگری برای من تو وجود اون زن بود.
خود اونم یه سالی ظاهرا با من همین حال و هوا رو داشت. اما یواش یواش من به چشمش عوض شدم.

سعید: شما که خیلی همدیگرو دوست داشتین. چرا اینجوری شد؟
اسدلله میرزا: یه رفیق داشتم، همیشه می گفت: سال اول که زن گرفتم، زنم انقدر شیرین بود که می خواستم بخورمش.
اما سال سوم پشیمون شدم که چرا همون سال اول نخوردمش…
حوصله ندارم برات بگم چرا… چطور شد.
فقط برات میگم که از سال دوم اگه از اداره یه راست می اومدم خونه و جای دیگه نمی رفتم
زنم خیال می کرد جایی ندارم که بردم!
اگه به زن دیگه ای نگاه نمی کردم، خیال می کرد عرضه ندارم!
یادته چند دفعه از من پرسیدی این عکس کیه؟ [عکس یه عرب]

سعید: همین دوستتون.
اسدلله میرزا: همیشه بهت گفتم یکی از دوستان قدیمیه. اما این دوست من نبود، نجات دهنده من بود…
سعید: نجات دهنده شما؟
اسدلله میرزا: بله، نجات دهنده من…
تصدقت بشم من.

اسدلله میرزا: زن من با همین عرب نتراشیده نکره گذاشت فرار کرد!!
سعید: فرار کرد؟
اسدلله میرزا: اوهوم…
سعید: شما هیچ کاری نکردید؟
اسدلله میرزا: طلاقش دادم…
رفت زن همین عبدالقادر بغدادی شد!

سعید: این مرتیکه زنتونو دزدیده، شما عکسشو قاب کردین، گذاشتین جلو چشمتون؟
اسدلله میرزا: تو هنوز بچه ای…
اگر تو دریا غرق شده باشی و اون لحظه که جون داره از تنت در میره
یه نهنگ پیدا بشه، نجاتت بده، شکلش از ستاره های سینمام خوشگل تر میاد!
عبدالقادر کهیر المنظر همون نهنگه که به نظر من از مارلین دیتریش هم خوشگل تره!

سعید: حالا چرا عاشق عبدالقادر شد؟
اسدلله میرزا: من با ظرافت با زنم حرف می زدم، عبدالقادر با زمختی و خشونت!
من روزی یه بار حموم میرفتم، عبدالقادر ماهی یه بار!
من با نهار حتا پیازچه هم نمی خوردم، عبدالقادر یه کیلو یه کیلو سیر و ترب سیاه می خورد!
من شعر سعدی می خوندم، عبدالقادر آروغ می زد…
اونوقت تو چشم زنم من بیهوش بودم، عبدالقادر باهوش!
من زمخت بودم، عبدالقادر ظریف…
فقط به گمونم عبدالقادر مسافر خوبی بود!
دست به سفرش محشر بود!
یه پاش اینجا بود، یه پاش سانفرانسیسکو…

سعید: عمو اسدلله، چرا اینارو برا من تعریف کردی؟
اسدلله میرزا: ذهنت باید یه کمی روشن بشه. چیزایی رو که بعدا خودت خواه نا خواه می فهمی، میخوام زود تر به تو بفهمونم…
سعید: یعنی میخواین بگین لیلی هم مثله…
اسدلله میرزا: … نه نه نه همچین مقصودی نداشتم. فقط می خواستم بگم
اگه لیلی با پوری رفت، تو چیز مهمی گم نکردی!
اگر قرار باشه یه روزی بخاطر عبدالقادر بغدادی یا موصلی ولت کنه، چه بهتر که از الان با پوری بره!
عشق تو بزرگتر از همه عشقاست. من شک ندارم.
"برای این که اولین عشق توئه"

اسدلله میرزا: ام یه چیزی بهت بگم.
اینجا لیلی خیلی مهم نیست!
این خیلی مهمه که تو عشق رو شناختی!
این مرز مرد شدنه!

ایرج پزشکزاد - دایی جان ناپلئون

۰۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۹ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
بی تو طوفان زدهِ دشتِ جنونم

بی تو طوفان زدهِ دشتِ جنونم

بی تو طوفان زدهِ دشتِ جنونم
صیدِ افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوهِ درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خمِ کوچه بدنبالِ تو لغزید نگاهم
تو ندیدی!
نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی!
چون درِ خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سرِ من
بی تو من در همه شهر غریبم!
بی تو کس نشنود از این دلِ بشکسته صدائی
برنخیزد دگر از مرغکِ پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی، تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدائی؟
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم ...


"هما میر افشار"


۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۰ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
در این میان دلی زِ دست می رود

در این میان دلی زِ دست می رود

تو می روی و دل زِ دست می رود
مرو که با تو هر چه هست می رود

دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ این شکست می رود

کجا توان گریخت زین بلای عشق؟
که بر سر من از الست می رود

نمی خورد غم خمار عاشقان
که جام ما شکست و مست می رود

از آن فراز و این فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست می رود

بیا که جان سایه بی غمت مباد
وگرنه جان غم پرست می رود

شبِ غمِ تو نیز بگذرد ولی
در این میان دلی زِ دست می رود

"امیر هوشنگ ابتهاج"

۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۰ ۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۰ ب.ظ حصار آسمان
طلوع این غروب را چگونه جستجو کنم

طلوع این غروب را چگونه جستجو کنم

غزل بهانه میشود, که با تو گفتگو کنم
و دردهای سینه را, در این سروده رو کنم

شکایتی ندارم و, گلایه هم نمیکنم
گلایه از تو یا خودم, زمانه یا از او کنم؟!

نمانده راه و چاره ایی, برای دردهای من
بغیر از این که بغض را, شکسته در گلو کنم

هنوز آرزو بدل, نمانده ای و مانده ام
نگو که بی تو مرگ را, دوباره آرزو کنم

ادامه مطلب...
۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۳۰ ۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۵ ق.ظ حصار آسمان
تا خدا، یک رگ گردن باقی است...

تا خدا، یک رگ گردن باقی است...

نه تو می مانی
نه اندوه
و نه، هیچ یک از مردم این آبادی!

به حباب نگران لب یک رود، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم، خواهد رفت
آن چنانی که فقط، خاطره ای خواهد ماند

ادامه مطلب...
۰۳ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۵ ۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان