حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۲۲۷ مطلب با موضوع «نویسندگان و اشخاص :: دیگر نویسندگان» ثبت شده است

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
پس از سالها فراموشی

پس از سالها فراموشی

بعد از سالها
اتفاقى،
دقیقاً آنجا که جانَم به لب رسیده بود تا فراموشش کنم،
دیدَمَش...
همانجایی
که پاتوقِ تمامِ عاشقانه هایمان بود!
دست در دستِ مردى که عجیب شبیه من؛
مدلِ عینکش
موهایش
لباس پوشیدنش
لبخندش
راه رفتنش...
هر دو خشکمان زد
زمان گیر کرده بود و انگار عقربه ها
هم باورشان نمیشد این اتفاق را...
یک دستش را همسرش قفل کرده بود و
دستِ دیگرش را پسرى که شیرین ترین بچه ى دنیا بود!
نشستند میزِ پشتِ سرم
این عجیب ترین فاصله اى بود که در عینِ نزدیکى داشتیم
اسم من را صدا زد!
برگشتم
اما..
پسرش جوابش را داد ...


"علی قاضی نظام"

۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۰۰ ق.ظ حصار آسمان
تو فقط یک لحظه فکر کن

تو فقط یک لحظه فکر کن

دهانش را دوخت
ماه را توی چشمهایش خواباند
و دستهایش را انداخت ته جیب هایش ...
خیال کن ماهی توی قوطی کنسرو هنوز زنده باشد !
خیال کن خورشید خوابش بیاید ، دلش شب بخواهد و خاموشی ...
گاهی لبخند تقدیر توست ، آنوقت است که هر روز قاه قاه گریه می کنی ، های های میخندی ....
آدم برفی ها قلبشان را نذر می کنند ، می دانستی؟؟
هر جا گلهای ریز ریز بنفش دلبری را دیدی
شک نکن قلب آدم برفی ای همان نزدیکی ها آب شده ، و تا بوسیدن ریشه اش دویده ....
چه حرفهایی می زنم ! می دانم !!
با دهان دوخته ، با ماه ی ک توی چشم هایم خوابیده و دستهای کز کرده ته جیبم ...
چه حرفهایی می زنم !....
تو فقط یک لحظه فکر کن
ماهی توی قوطی کنسرو ، هنوز زنده باشد !


"مسعود برادران"

۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۰ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۷ ب.ظ حصار آسمان
هیچ راهی برایِ رفتن نیست

هیچ راهی برایِ رفتن نیست

روی پیشانیم سیاه شده
دستمال سپید مرطوبم
دارم از دست می روم اما
نگرانم نباش! من خوبم!

هیچ حسّی ندارم از بودن
تیغ حس می کند جنونم را
دارم از دست می دهم کم کم
آخرین قطره های خونم را

در صفِ جبرِ خاک منتظرم
اختیار زمان تمام شود
زندگی مثل فحش ارزان بود!
مرگ باید گران تمام شود!

از سرم مثل آب می گذرد
خاطرانی که تلخ و شیرین است
زندگی را به خواب می بینم
مرگ، تعبیر ابن سیرین است!

در سرت کلّ خانه چرخیدن
توی تقدیر، در به در گشتن
هیچ راهی برایِ رفتن نیست
هیچ راهی برای برگشتن

خودکشی بر چهارپایه عشق
مثل اثبات، دال و مدلولی است
نگرانم نباش ... من خوبم
مرگ یک اتفاق معمولی است!


"یاسر قنبرلو"

۲۹ آذر ۹۵ ، ۱۹:۲۷ ۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ب.ظ حصار آسمان
رفتنت آنقدرها هم بد نبود!

رفتنت آنقدرها هم بد نبود!

رفتنت آنقدرها هم بد نبود!
نه اینکه بگویم آسان گذشت
نه!
تنها به یک زلزله نیاز داشتم
به یک آوار
به یک ویران شدن از دم
متروکه و مخروبه بودن آزارم میداد
باید ویران میشدم تا از نو بسازم این من را
اینکه همه چیز میانه باشد
لب مرز سقوط یا یک اوج
بلاتکلیفی محض است!
اینکه میانه راه بمانی
نه دل برگشت باشد
نه توان رفتن
کم کم پیرت میکند!
باید دست یک اتفاق میگرفت مرا از این بلاتکلیفی
از اینکه ندانم دقیقا کجای این حس مبهم توام
کجای روز مرگی هایت
باید میفهمیدم دوست داشتنت تحمل رفتن را دارد؛
یا طاقت ماندن را!
باید برمیگشتم از این راه و از این حس
رفتنت هیچ چیز هم که نداشت
دست کم فهمیدن اینکه کجای آن قلب شلوغ پلوغت هستم را داشت
فهمیدنش ویرانم کرد!
اما تمام نه ...
پس ببین!
رفتنت آنقدرها هم بد نبود!

"سارا مقدم"

۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۸ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۱ ب.ظ حصار آسمان
عاشقت بودم و هرگــز نشنیدی، به درک!

عاشقت بودم و هرگــز نشنیدی، به درک!

سعی کردم که بمانی و بریدی، به درک!
کارمان را به غـم و رنج کشیدی، به درک!

به جهنم که از این خانه فراری شده ای
عاشقت بودم و هرگــز نشنیدی، به درک!

میوه ی کال غـــــزل بودم و از بخت بدم
تو مرا هرگز ازاین شاخه نچیدی، به درک!

فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده ی بازار خریدی، بـــه درک!

دانه پاشیدم و هربار نشستم به کمین
سادگی کردی و از دام پریدی، بــه درک!

عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد
میکشی از تـــــه دل آه شدیدی، بــــه درک!

نوشدارو شدی اما بــه گمانم قدری
دیر بالای سرکشته رسیدی، به درک!


"سوفی صابری"

۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۱ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ حصار آسمان
بی تو طوفان زدهِ دشتِ جنونم

بی تو طوفان زدهِ دشتِ جنونم

بی تو طوفان زدهِ دشتِ جنونم
صیدِ افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوهِ درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خمِ کوچه بدنبالِ تو لغزید نگاهم
تو ندیدی!
نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی!
چون درِ خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سرِ من
بی تو من در همه شهر غریبم!
بی تو کس نشنود از این دلِ بشکسته صدائی
برنخیزد دگر از مرغکِ پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی، تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدائی؟
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم ...


"هما میر افشار"


۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۶:۰۰ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
حصار آسمان
يكشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ حصار آسمان
سر بروی سینه ام بگذار تا باور کنی

سر بروی سینه ام بگذار تا باور کنی

تُنگم و ناچار فرصتهای " تَنگی" در من است
هرشب اما خواب می بینم نهنگی درمن است!

با دل تنگی که من دارم، شکستن دور نیست
کوزه ی غلطیده ای هستم که سنگی درمن است!

ماهرویا! مشکن این عشق غرورآمیز را
خفته در اندیشه ی حسنت، پلنگی در من است

تا کِی از پشت حصار شهر می خواهی مرا؟
از چه می ترسی، مگر تیمور لنگی در من است؟!

سر بروی سینه ام بگذار تا باور کنی
بر سر عشق است اگر هر روز جنگی درمن است

عاقبت می گیرم از میخانه سهم خویش را
دامن مستانم و از عیش رنگی درمن است
....
گرچه خاموشم شبیه گنجه در پستوی خویش
چاره ی روز مبادایی، تفنگی درمن است!


"حسین جنتی"

۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان