شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی !
خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی
شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی !
خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی
رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش
شعری نسروده ست نگاهت، بسرایش
خوش میچرد آهوی لبت، غافل ازین لب
این لب که پلنگانه کمین کرده برایش
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت همچو صبا فتادهام
خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد :
گوش کنید، مثالی می زنم :
دو مرد پیش من می آیند، یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.
من محبت میفروشم ، تو محبت میخری ؟
خسته از تنهاییم ، من را به همره میبری ؟
شاعری هستم شکسته ، مونس من دفترم
دفترم را میفروشم ، شعرهایم میخری ؟
اهل نماز میشوم، جمله نیاز میشوم
سوی حجاز میشوم، باز مقابلم تویی
باده ناب میشوم، شعر و کتاب میشوم
یکسره خواب میشوم، باز مقابلم تویی
همره موج میشوم، راهی اوج میشوم
فوج به فوج میشوم، باز مقابلم تویی
سایه ماه میشوم، در ته چاه میشوم
راهی راه میشوم، باز مقابلم تویی
توی رواق میشوم، کنج اتاق میشوم
بسته به طاق میشوم، باز مقابلم تویی
اینهمه مرد میشوم، مخزن درد میشوم
ساکت و سرد میشوم، باز مقابلم تویی
از همه دور میشوم، نقطه کور میشوم
زنده به گور میشوم، باز مقابلم تویی
همدم خار میشوم، بی کس و یار میشوم
بر سر دار میشوم، باز مقابلم تویی
شاعر: شیخ داود صمدی عاملی
(زاده ی 1348، روستای خشواش - آمل)
روحانی.. مدرس دروس حوزوی و از شاگردان خاص و نزدیک عرفانی حسن حسنزاده آملی
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪ 11 ﺳﭙﺘﺎﻣﺒﺮ، ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺑﺮﺟﻬﺎﯼ ﺩﻭﻗﻠﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ.
ﯾﮑﯽ از آنها ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻮﺩ که آن روز ﺑﺎطرﯼ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
یک ﻧﻔﺮ دیگر ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻋﻮض ﮐﺮﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺩﯾﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!