شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی !
خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی
شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی !
خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی
ای حُسن یوسف دکمــه پیراهن ِ تـو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو
جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو:
آغاز فروردین چشمت، مشهد من
شیراز من اردیبهشتِ دامن تـــو
هر اصفهان ابرویت نصف جهانـــم
خرمای خوزستانِ من خندیدن تو
من جز برای تو نمی خواهــم خودم را
ای از همه من های من بهتر، منِ تو
هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشـــم های من، نمــاز ِ دیدن تـــو!
حیران و سرگردانِ چشمت تا ابد باد
منظومــه دل بـــر مدار روشن تــــو
"قیصر امین پور"
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایـــــی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می میرم
سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست
هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می میرم
گفتند: نگذر از غرورت، کار خوبی نیست
باید خودت فهمیده باشی یار خوبی نیست
گفتند: هرگز لشگرت را دست او نسپار
این خائنِ بالفطره پرچم دار خوبی نیست
می خواهم از تو شعر جهان را بنا کنم
از چشمهای تو بنویسم خطا کنم !
گفتی همیشه فاصله دورت نمیکند !
حالا که رفته ای من ِ بی تو چه ها کنم ؟!
قصّه ی عشق غم انگیز، نمی فهمیدیم!
وسعت حادثه را نیز نمی فهمیدیم
زرد بودیم همه عمر ، ولی تا گفتند:
علّتِ زردیِ پاییز؟ نمی فهمیدیم!