با عاشقان بگوئید سروِ روان ما رفت
دل را خبر رسانید کارامِ جان ما رفت
این کاروان که دیگر رنگِ وفا ندارد
با ساربان بگویید تاب و توانِ ما رفت
با عاشقان بگوئید سروِ روان ما رفت
دل را خبر رسانید کارامِ جان ما رفت
این کاروان که دیگر رنگِ وفا ندارد
با ساربان بگویید تاب و توانِ ما رفت
چون است حال بستان، ای باد نوبهاری؟
کز بلبلان برآمد فریاد بیقراری
ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح میگذاری
سرد بودن با مرا دیوار یادت داده است
نارفیق بیمروّت ، کار یادت داده است
توبهات از روزهایم عشقبازی را گرفت
آه از آن زاهد که استغفار یادت داده است
چرا نمی شناسی ام؟
چرا نمی شناسمت ؟
می دانم مرا نمی شنوی
و من این را از سیبی که از دستت افتاد فهمیدم!
دیگر به غربت چشم هایت خو کرده ام
افتاده راه طالع تارم به «هیچ کس»!
دیدی وفـــا نکرد بهارَم به هیچ کس؟
تــو رفته ای ، دلیل ندارد بیــــان شود
جای دقیق ِ سنگ مزارم به هیچ کس
تعداد
صورت مسأله را تغییر نمی دهد
حدس بزن
چند بار گفته ایم و شنیده نشده ایم؟
آدم ها می آیند
زندگی می کنند
می میرند
و می روند