به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
دل به دامِ تو اسیر است، زمینگیرش کن
زلف بگشا و به یک حلقه به زنجیرش کن
بی تو غم آمد و از تاب و توانم انداخت
آهوی غمزده را ناز کن و شیرش کن
در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است
هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است
دائم افول می کنم از خویش این منم
رودی که برخلاف مسیرش روانه است
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد
کار و بارت به غمِ چشم سیاهی بکشد
قصه ام قصه سرباز غریبی شده که
کار عشقَش به درِ خانة شاهی بکشد
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟
تا زنده ای
در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی؛
مسئولی!
مسئولی در برابر غم هایش
مسئولی در برابر اشک هایش
در برابر تنهاییش...
و اگر روزی فراموش کنی
دنیا به یادت خواهد آورد...
"خسرو شکیبایی"
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او کــه هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غــــزل و عاطفــــه و روح هنرمندش را