دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم
که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست دارم
"حسین پناهی"
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم
که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست دارم
"حسین پناهی"
تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید
"حسین پناهی"
آدمیست دیگر
یک روز حوصله هیچ چیز را ندارد
دوست دارد بردارد خودش را
و دور بریزد!
"حسین پناهی"
شب و روزت همه بیدار، ڪه آید شاید
ڪور شد دیده بر این ڪوره رَهِ شایدها!
شاید ای دل! ڪه مسیحا نفست آمد و رفت!
باختی هستیِ خود بر سَرِ می آیدها!
"حسین پناهی"