حصار آسمان

حصار آسمان در پهنه بی کران آبی رنگ خود جویای رنگی ست که عشق را معنا کند

۷۲۳ مطلب با موضوع «اشعار» ثبت شده است

جان تا گشود چشم، تو را دید در نظر

 آیا شود به گوشهٔ چشمی نظر کنی؟
 تیرت به جان، جهان مرا زیر و بر کنی؟

جان تا گشود چشم، تو را دید در نظر
ای آنکه مهر و رویِ نظر بر دگر کنی

بر عهدخویش با تو به جان عهد بسته ام 
آیا روا بوَد تو ز عهدت عبر کنی؟

تا کی به دام حلقهٔ زلفت اسیر درد؟ 
گفتی صبور، چرا درد بیشتر کنی؟

هرگز ندیده ام به هوایت دمی وفا
لکن به صد جفا دل ما را سقر کنی

چون نی به جوش، ناله ز جان می کنم که کی؟
ما را نظر به ناله و آه سحر کنی؟

از بذر عشق روی تو شد بوستان جهان 
جان را تو با تبسّم سِحری قمر کنی 

برقِ جنونِ عشقِ تو آتش کشد به دل
با شعله های شوق، گلستان شرر کنی

گوهر ز موج بحر بجویند زاهدان
یک دم برون ز پرده، جهان را گهر کنی

بر نقطهٔ دلم چو تو پرگار پر فروغ
جان را به صد شعاعِ غم و درد زر کنی

ای سایهٔ همای، بتابان تو سایه را
با سایه ات ز عالم ذر، جان گذر کنی

من خسته دل اسیرِ جهانِ غریب مهر
روسوی تو، ولیک که جان خونجگر کنی

آیینه است فطرت جان، بر کمال باش
زنهار! ای وحیدی جز از او حذر کنی


#عبدالصمد_وحیدیان

۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۴ ۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
حصار آسمان

که عشق چون رگِ گردن، به مرگ نزدیک است

اگرچه عشق، یقینی مبارک و نیک است
ولی هنوز جهان، حیرتی تراژیک است

کدام وصل؟ تو ماندی و جشنِ تنهایی
و وحدتی که دوباره محل تشکیک است

نرفته بر قلم لطفِ او خطا...، اصلاً
همین که زنده بمانیم، جای تبریک است!

چه‌قَدْر غارِ فَلاطون و فیلِ مولانا!
هوای فهمِ حقیقت، چه‌قَدْر تاریک است!

نشسته‌ای که چه در آخرین قمار؟ بباز!
ک
ه عشق چون رگِ گردن، به مرگ نزدیک است



#عبدالحمید_ضیایی

۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان

بیشتر شد فاصله یا حوصله کم‌تر شده؟

زیر سقف آسمان، چیزی عجیب و تازه نیست
زندگی، انگار جز باجِ سرِ دروازه نیست

بیشتر شد فاصله یا حوصله کم‌تر شده؟
این کتاب کهنه را، چیزی دگر شیرازه نیست!

نه به کف جامی، نه شوق توبه‌ای دارم، دریغ!
رزقِ من از مسجد و میخانه جز خمیازه نیست

کشتیِ بی‌لنگری پوسیده در ساحل، ولی 
هیچ موجی با نهنگِ مُرده هم‌اندازه نیست

خسته‌ام از کالبدگَردانی و تَن‌گشتگی
در سرم دیگر هوایِ زادمُردی تازه نیست...


#عبدالحمید_ضیایی

۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان

حالا مرا ببوس! جهان، شام آخر است!

خوابی خیالْ‌زادم و تکرار می‌شوم
پروانه، پیله، پنجره، دیوار می‌شوم

از قصه‌های کهنه و نو، گوشِ من پُر است
کِی دیده‌ی شکُفته به دیدار می‌شوم؟

زلفِ وجود، خورده گره با کلافِ شک
دارم دوباره یک شبِ دشوار می‌شوم

حالا مرا ببوس! جهان، شام آخر است!
پیش از سحر سه مرتبه انکار می‌شوم

چون خوابی از خیال خدا نیز رفته‌ام
آیا اگر بـمیـرم، بیدار می‌شـوم؟


#عبدالحمید_ضیایی

۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان

هیچ‌چیز از ما مپرس و بگذر از بیش‌ و کمی...

وا نشد آغوش موهوم‌ات به روی ما دَمی
کُهنه‌زخمِ تیغِ اِستغنا ندارد مرهمی

خُشکْ‌رودِ روح ما، از سنگ‌ْماهی‌ها پر است
لااقل بفرست ابری تا بگریَد شبنمی

شد گره‌گیرِ گلویم گریه‌ی دل‌بستگی
ی تهی! جانِ مرا بنواز با زیر و بَمی

در مقامات طلب، بیهوده سرگردان شدیم
بر زمین، جُز نان گندم نیست اسمِ اعظمی

گرچه می‌گویند سنگین است گوش آسمان
ای که در تنهاییِ خود، آشنای هر غمی!

سنگ و انسان چون که یکسان است پیش چشم تو
دوزخ‌ات را گرم کن با سنگ‌ها و درگذر از آدمی

اضطرابِ زادن و مُردن برای ما بس است
هیچ‌چیز از ما مپرس و بگذر از بیش‌ و کمی...


#عبدالحمید_ضیایی

۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حصار آسمان

نیست با هیچ‌کسم حوصله‌ی گفت و شنودی

کوهسار عدمی، چشمه‌ی شیرین وجودی
با که مِی خورده‌ای و از لبِ کِه بوسه ربودی!

عشق! ای عشق! کجایی تو؟ که بی‌هم‌شُدگانیم
نیست با هیچ‌کسم حوصله‌ی گفت و شنودی

برف می‌بارد و این شاخه‌ی تُردی که شکسته‌ست
کاش ای کاش دهان می‌شد و می‌خوانْد سرودی...

این همه رازِ کُهن را، چه کند عقلِ فِسرده؟
اخـم‌ْناز تو مگر باز کند باب شهودی

با تو، این لحظه، اَبــَد می‌شود، ای هـرگـزِ زیبا!
سهم ما چیست به جز فرصتِ بدرود و درودی؟


#عبدالحمید_ضیایی

۱۷ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۳۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حصار آسمان

هرگز نتوانم به لب آورد سوالم

ای هست‌ترین هستیِ رویایِ محالم
ای خاص‌ترین اشاره‌یِ مِثل و مثالم

ای نازترین دستِ نوازشگر دستم
جادویِ فریبنده‌یِ افسانه‌یِ حالم

کافی است تبسّمی ببینم به لبانت
تا کَر کنم از قهقه‌ام گوش دو عالم

لبخند زدی شکفته از گل گل شوقم
دیوانه‌یِ افسونِ رخِ غرقِ کمالم

مجذوبِ لبِ گَزیده‌دندانِ پر از حرف
لب می‌گَزم از هجومِ افکار و خیالم

دیری‌است که کُنجِ دلم اسرار نهفته
هرگز نتوانم به لب آورد سوالم

چندی‌است تو سردی، کِسِلَم، بی‌رمقم، سرد مزاجم
این عارضه سینه‌ام فشرده‌ تا بطنِ طحالم

تردید که کردی "بروی یا نروی" آخرِ خط بود
مکثی که نشانده به خیالاتِ زوالم


خالید علی پناه

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۲۶ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حصار آسمان