مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
تو را سمیع یافتم و خواندمت
تو را غفور یافتم و بازگشتم
تو را عاشق یافتم و دلم به حال خودم سوخت
که تو با اینهمه کبریایی ات به همچو منی دل بسته ای با اینکه از من بی نیازی
لیک من با اینهمه ذلت و خواری ام، تو را لایق دل بستن ندانسته ام ...
بر حال همچو منی باید همچو تویی بگرید
آمده ام تا همدمم باشی، تا مرهمم باشی
آمده ام تا باز بخوانمت، گرچه شرمسارم
نگران از بخشش تو نیستم
نگران از بی مهری دلهایِ بی تو نیستم
وقتی تو همه دارایی من باشی؛
چه کسی میتواند مرا از فقر بترساند؟!
وقتی تو شنونده دعای من باشی؛
دیگر چه کسی توان خاموش کردن صدایم را دارد؟!
وقتی تو عاشقم باشی؛
دیگر کدام بندگان بی خودت مرا با پس گرفتن عشق بیخود تر از خودشان میترسانند؟!
نه! وقتی تو با من باشی؛
آنگاه که از دره مرگ میگذرم؛
دیگر هیچ چیز این دنیای بی ارزش آنقدر مهم نخواهد بود؛
که راضی شوم دست از تو بردارم!
تو همانی که هستی!
ای کاش من همانی باشم که میخواهی!
به خودشان واگذارشان کرده ام؛
کسانی که مرا از زندگانیم سیر کردند
اما تو رهایشان مکن!
دوستشان بدار و یاریشان کن...
چرا که این دور از رحمت و مرحمت توست یا رب العالمین!
"حصار آسمان"
غزل بهانه میشود, که با تو گفتگو کنم
و دردهای سینه را, در این سروده رو کنم
شکایتی ندارم و, گلایه هم نمیکنم
گلایه از تو یا خودم, زمانه یا از او کنم؟!
نمانده راه و چاره ایی, برای دردهای من
بغیر از این که بغض را, شکسته در گلو کنم
هنوز آرزو بدل, نمانده ای و مانده ام
نگو که بی تو مرگ را, دوباره آرزو کنم
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه، هیچ یک از مردم این آبادی!
به حباب نگران لب یک رود، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم، خواهد رفت
آن چنانی که فقط، خاطره ای خواهد ماند
جای آن دارد که چندی هم، ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخنها
نکته ها, از انجمنها
بشنو ای سنگ بیابان
بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون
با شما دمسازم اکنون
شمع خود سوزی چو من در میان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد
یک چنین آتش به جان، مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود، تنها بسوزد
من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم
عاشق این شور حال عشق بی پروای خویشم
تا به سویش ره سپارم، سر ز مستی برندارم
من پریشان حال و دلخوش با همین دنیای خویشم
"معینی کرمانشاهی"
بجز غم خوردن عشقت، غمی دیگر نمیدانم
که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمیدانم
گر از عشقت برون آیم، به ما و من فرو نایم
ولیکن ما و من گفتن، به عشقت در نمیدانم
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر
چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم، رهی دیگر نمیدانم
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
و جاده وسعت درد مسافر را نمی فهمد
دوباره وقت رفتن می شود کوچ پرستوها
و حتی آسمان مرغ مهاجر را نمی فهمد
پر از شک و یقینم بی تو ایمانی نخواهم داشت
خدا حرف دل این نیمه کافر را نمی فهمد
خیابان ها وماشین های سر در گم نمی دانند
که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد