ﻫﻤﯿﺸه ﺩﻳـــــﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻴــــمـــ ،
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ...!
ﮐﻪ ﭼﯿـــــﺰﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤـــــــﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﻫﻤﯿﺸه ﺩﻳـــــﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻴــــمـــ ،
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ...!
ﮐﻪ ﭼﯿـــــﺰﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤـــــــﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ
پس از آفــــرینش آدم "خــــدا" گفت به او :
نازنینــــم اَدم ...
با تـــو رازی دارم !...
اندکـــی پیشتـــر آی ...
دل بــســـپــار…
به آتشی که نمى سوزاند
” ابراهیم ” را
به رسم قصه ها ، یکی بود یکی نبود ...
...در این هنگام بود که روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید، ولی مودبانه جواب سلام داد.