چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی "ها" می کنم هر شب
"محمد علی بهمنی"
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی "ها" می کنم هر شب
"محمد علی بهمنی"
عمریست در این خانه ی خاموش کسی نیست
غیر از در و دیوار مرا هم نفسی نیست
تا از غم هجران تو با پنجره گفتم
نالید از این غصّه که فریاد رسی نیست
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
زندگی را سردِ سرد سر میکشد
و تمام قهوههای یک نفره را
تلخ میخورد
انگار نه انگار که گاهی
دلی، در جایی برایش تنگ میشود
برایش بال بال میزند
برایش میتپد
خیره به تصویر خودش در آینه
قیچی میزند تمام یادهای گذشته را
و آنقدر تنهایی میکند که حتی خدا
از روی حسادت قهر میکند
میرود توی اتاقش
و در را محکم به هم میکوبد
اما نمیداند این من
این زمینِ عاشق
دیگر به هیچ زلزلهای
حساس نیست!
"سیاوش خاکسار"
آدم ها اصلا عجیب غریب نیستند!
فقط گاهی عشقشان تمام میشود...
مثل سوی چشم هایشان
میگویند حافظه ماهی ها تا سه ثانیه قبل را بخاطر می آورد
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻫﯽ
ﺑﺎ ﺳﻪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ
هوای دولت مشرق سفیر باران شد
و چترهای دل ما سریر باران شد
کویر سر به هوای به آسمان محتاج
دچار مرحمت سر به زیر باران شد