دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتیام را شب طوفانی گرداب گرفت
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتیام را شب طوفانی گرداب گرفت
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است
راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است
ﭼﻮ ﺑﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﻦ، ﺑﻪ ﮐﻮﯼ ﺻﺒﺮ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻡ
ﭼﻮ ﺩﺭﻣﺎﻧﻢ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪﯼ، ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﯾﺶ ﺧﻮ ﮐﺮﺩﻡ
ﭼﺮﺍ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺁﺭﻡ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﻨﻢ ﺩﺭﺗﻮ؟
ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﺁﻣﺪﻡ ﻧﻘﺶ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﺮﺩﻡ
باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست
کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است
در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست
لذتِ مرگ نگاهیست به پایین بردن
بین روح و بدنت فاصله تعیین کردن
نقشه میریخت مرا از تو جدا سازد اشک
نتوانست، بنا کرد به توهین کردن
مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرنی است در این مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست